مهتاب عالمتاب - دل نوشته های من

دل نوشته های من

و من هم معذب از این تماسها شده بودم مانده بودم چه کار کنم که دید

نوشته شده در شنبه 89/9/13ساعت 12:8 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

هرکس به خواستگاری من می امد با اقا مقایسه اش می کردم

نوشته شده در چهارشنبه 89/9/10ساعت 3:10 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

مسئول دفتر نهاد رهبری دانشگاه به من گفت: می خواهیم به عنوان منتخ

نوشته شده در سه شنبه 89/9/9ساعت 2:47 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

تلفن را روی من قطع کرد خیلی ناراحت شدم مانده بودم دلیل کارش چیست

نوشته شده در دوشنبه 89/9/8ساعت 2:45 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

دوست دادشم که داشت دکترای خودش را میگرفت من را از داداشم خواستگا

نوشته شده در یکشنبه 89/9/7ساعت 1:29 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

اتفاقا یه چند روزیه که عمو مصطفی بهم گیر داده ومرتب می گیه بیا د

نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 2:38 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

ازش پرسیدم حالا که دیگه داری خدمتت را میری پس تکلیف من را روشن

نوشته شده در جمعه 89/8/28ساعت 2:55 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

که داشت با دوستش هر دو سوار بر موتور از جلوی در مدرسه رد می شدند

نوشته شده در پنج شنبه 89/8/27ساعت 8:37 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

در جمع دخترهای فامیل که می نشستم به دنبال رفع و رجوع این کنجکاوی

نوشته شده در پنج شنبه 89/8/27ساعت 4:23 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

داستان زندگی من

صلوات

نوشته شده در چهارشنبه 89/8/26ساعت 6:1 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

< 1 2 3 4 5