سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته های من

تصمیم بر آن شد که ملیحه با نامزدش ازدواج کند  و چند روزی بیشتر از این تصمیم  نگذشت که رسما  مراسم عروسی سر گرفت وملیحه علاوه بر اینکه دوست صمیمی زینب بود زندایی زینب نیز شد .محل کار دایی زینب بیرون از روستا ودر شهری دور از روستا بود به   همین خاطر ملیحه مجبور شد تا بعد از عروسی کوله بار خاطرات دورات کودکی خود را ببندد و عازم شهر و دیار غربت  شود تا خود را آماده کند برای شروع زندگی دیگری با مکان ، شخص و مسئولیتهای جدید .

 یکسالی از عروسی ملیحه می گذشت زینب مانده بود  و خاطراتش با ملیحه که شخص جدیدی به خواستگاریش امد فکرش را  هم نمی کرد ، همیشه در دوران کودکی خودش می گفت : نکند که یک روزی این شخص به خواستگاری من بیاید؛ قیافه  قشنگی نداشت چون پوست صورتش در اثر یک بیماری خراب شده بود ، چند سالی هم بود که در بیرون از  روستایش و در یکی از شهرهای بزرگ کشور زندگی می کرد . اما از دل خانه ایی امده بود که همیشه می گفت : ایا می شود روزی من یکی از اعضای  این خانه باشم و در میان جمع صمیمی این فامیل . بله ان شخص از حیاط خانه ملیحه بود و کسی نبود جز برادر ملیحه ،  ترس و دلهره دوران کودکی همراه با اروزیش هر دو با هم  با هم به حقیقت پیوسته بود مانده بود کدامین یک از این دو را انتخاب کند ارزویش را یا .....

مادر زینب جارو به دست دنبال زینب در حیاط خانه می دوید که دختر ،  تو بیخود می کنی جواب رد بدهی ، چه کسی از این بهترمی خواهی به خواستگاریت بیاید ، هم دیده و شناخته هست و هم خانه و زندگی و شغل مستقل دارد حالا قیافه ندارد که نداشته باش ، انسانیت و خانواده که دارد ، عقل و شعور که دارد و .....

زینب می گریست و فریاد می زد که نه من نمی خواهم که مادر بزرگ هم وارد میدان شد که چه کسی بهتر از این پسر ، ایمان که دارد وجدان که دارد و سرانجام قرار عقد گذاشته شد و زینب 14 ساله بر سر سفره عقد نشست ، ترس وجود زینب را را گرفته بود یعنی اینده من چه می شود ، ایا خوشبخت می شوم  ، ایا دوست نداشتن قیافه محمود بر روی زندگی من اثر می گذارد این سوالات مرتب از ذهن زینب می گذشت که بله بر زبانش جاری شد و زندگی و اینده خود را رقم زد .

هنوز چند ساعتی از امضایش پای دفتر ازدواج نگذشته بود ، که قرار مراسم عروسیش را برای اخر هفته گذاشتند .  شوهرش را در پای سفره عقد که دیده بود دیگر ندید تا برای خرید عروسی که با خانواده هایشان به شهر رفتند . هنوز حرفی با هم رد وبدل نکرده بودند که ، اخر هفته شد و زینب خود را در لباس عروسی دید و در جشن سه شبانه روزش .در خانه مادر شوهر به حجله رفت  و سه روز بعد از عروسی او هم کوله بار سفر را بست و همانند ملیحه راهی دیار غربت شد ...

ملیحه توسط نامه با خبر  شد که برادرش با زینب ازدواج کرده ولی نتوانست به خاطر ماموریت شوهرش ، خود را به مراسم عروسی  برساند . حالا دیگر این دو دوست قدیمی نسبت های جدیدی با هم پیدا کرده بودند همراه با شباهتهای زیادی در زندگی .هر کدام به شهری دور از روستایشان کشیده شدند .به دور از هم ولی دلهایشان نزدیک به هم بود خیلی نزدیک...

بعد از چند ساعت توی اتوبوس نشستن ،‌ زینب به محل زندگی جدیدش وارد شد .شهری شلوغ ، پر از همهمه با سر وصدای فروان به دور از آب و درخت و کشاورزی ،خانه ها کوچک و بهم چسبیده ، محله ها پر از آدم ،زندگی کاملا ماشینی قدم در ساختمانی دو طبقه گذاشت که یک حیاط کوچولو در جلو و یک حوض کوچک در وسط این حیاط که باید با سطل از فشاری سر کوچه ابش می کردند،  هر طبقه دارای  دو اتاق بود که یک طبقه را شوهرش اجاره داده بود و طبقه دیگر در اختیارشان بود.

از آغاز چند روزه زندگیش کاملا راضی بود ، چون شوهرش به راحتی توانسته محبت زینب را به خود جلب کند به او گفته بود که ......


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/6ساعت 2:40 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin