پيام
+
اين داستان حقيقي است :يادم افتاد كه معلم دوم دبستانم مي گفت املا ها رو خودتون بنويسيد که من با دوربين مخفي مي بينم کي به حرفام گوش مي ده ...از ان روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه هاي خونه و سوال هاي مشکوک از مامان بابام: امروز کي اومد؟ کي رفت؟ به کدوم وسيله ها دست زد؟ بيشترم به دريچه کولر شک داشتم!حالا كه بزرگ شدم مي بينم بچگي دنياي سادگي وزود باوري:)
مي گذره ...
90/4/19
سمانه*
اي جان نازي..............
تبسم بهار ♥
:)))))))))
خاله مهتاب
تبسم به چي مي خندي مگه خودت از اين فكر ها نمي كردي
خادمة الشهدا
سلام:)منم يادمه يکي از دغدغه هاي بچه گيام اين بود که چرا گربه ها کفش نميپوشن از همه م ميپرسيدم هيشکي نميدونست... الانم نميدونم هنوز:دي
خاله مهتاب
يادمه معلم اول دبستانم مي گفت هر كي نمرش كمتر از 18 بشه ميندازمش توي انباري كه پر از موش وسوسك ومارمولكه ما هم كه بچه ساده زود باور :)
خادمة الشهدا
:دي
عطر ريحان
آره خاله...ما هم يه سياه چال مجازي داشتيم كه ازش خيلي ميترسيديم:)