سلام
ندانم از چه دشمن کرد منع گريه از زهرا
گمانم آنکه مي ترسيد گردد بيش از اين رسوا
مپرس از من که بر بانو چه آمد از فشار در
بپرس از سينه مجروح و آن مسمار جان فرسا
مپرس از من که چون کشتند طفل نازنينش را
بپرس از آن در و ديوار شرح آن جنايت ها
زدند آتش به درب خانه ي پيغمبري ، از کين
که در شأنش خدا فرمود : سبحان الذي اسري
يکي نشنيده ، کس آتش زند بر لانه مرغي
کسي هرگز نديده امتي اينگونه بي پروا
به پاس آن همه رنج رسالت در عوض امت
به بازوي عزيزش بست بازوبند غم افزا
نشان تازيانه بود با او تا دم مردن
که بر هفت آسمان برد از علي افغان و واويلا
چنان فرسوده گشت از رنج و غم جسم نحيف او
که نتوانست سر بر بستر نهد شب ها
10:38 يا زهرا...