فصل اول زندگی - دل نوشته های من

دل نوشته های من

او به خانواده کوچک ودوست داشتنی من نگاه می کرد

[نوشته ی رمز دار]

نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 2:34 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

در حال نشستن بودم که یکدفعه متوجه شدم یکی از قسمت مردانه داره به

نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت 12:30 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

پسر عمویم انجا ایستاده بود در خونه مادر بزرگم تا دیدم انجاست

نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 2:44 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

همزمان با همین موضوع بچه پسر عمویم هم به دنیا امده

نوشته شده در یکشنبه 89/10/12ساعت 1:4 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

چند ماهی از عروسی ام نگذشته بود که باردار شدم ،حالا دیگه من تنها

نوشته شده در دوشنبه 89/10/6ساعت 1:19 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

فردای صبح عقدم بعد از نماز نامزدم صدایم کرد وگفت بیا پهلوی من بش

نوشته شده در پنج شنبه 89/10/2ساعت 12:43 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

خبر جشن عقد من توی فامیل پیچید و بابای پسر عمویم که دوستش داشتم

نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 3:11 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

درهمین حول و حوش بود که تصمیم گرفتم به اولین کسی که بعد از فارغ

نوشته شده در شنبه 89/9/20ساعت 4:31 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

من قصد ازدواج دارم و با چند تا دختر که مد نظر من هستند صحبت می ک

نوشته شده در یکشنبه 89/9/14ساعت 2:32 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

و من هم معذب از این تماسها شده بودم مانده بودم چه کار کنم که دید

نوشته شده در شنبه 89/9/13ساعت 12:8 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

1 2 >