سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته های من

سلام بر همه دوستان خوبم در پارسی بلاگ ...

جسارت و بی ادبی  من را ببخشید:(((

 چند مدتی است که که شرمنده شما عزیزان هستم و نتوانستم حتی به نظر لطف و عنایت شما عزیزان نسبت به خودم  حتی جوابی بدهم...

 شما به بزرگواری خودتان من را ببخشید....

نمی دانم بهانه اش را بگذارم مشغله زندگی یا بی وفایی  و بی معرفتی خودم ....

در هر صورت من را ببخشید

 راستی یه خبر دسته اول هم براتون دارم!!

مدتی که من هم طلبه شدم ،به هر حال این هم مزایای پارسی بلاگ بود دیگه :دی

راستی اگه نتونستم نویسنده و وبلاگ نویس خوبی بشم شاید طلبه خوبی از اب وگل در بیام !!!!:))))دی

البته با لطف و عنایت خداوند و دعای شما دوستان ....

راستی ازدوستان خوبم هدی ،  سحر ،مریم ، غزل ، ساقی ، حسین آقا، جناب نشریه و همه عزیزانی که همیشه به من لطف و عنایت داشتند ودارند و من اینجا اسمی ازانها نبردم که البته به بزرگواری خودشون می بخشند ،کمال لطف و تشکر را دارم و ازشون عاجزانه در خواست دارم ، من را ببخشند برای بدون جواب گذاشتن پیامها ونظراتشون .


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/10ساعت 12:35 صبح توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

تو همه زندگی من هستی و من بدون وجود تو حتی لحظه ای هم نمی توانم زندگی کنم .کم کم مهر و علاقه شوهر زینب در دل زینب افتاده بود و او هم از زندگی خود احساس رضایت می کرد تا اینکه متوجه شد که باردار شده و فرزندی در راه دارد .خوب کمی حول و اضطراب داشت به هر حال در یک شهر غریب به دور از پدر و مادر و خانواده متوجه مسئولیت بزرگی شده بود و تنها یاورش شوهرش بود .در همین حین بود که ملیحه با شوهرش برای تبریک و مبارکی به منزل زینب امدند که زینیب متوجه شد که ملیحه نیز یاردار است دست تقدیر بر روی زندگی این دوست با یکدیگر گره خورده بود . زینب متعحب و حیران زده به زندگی خود و ملیحه نگاه می کرد ! چیزی که هیچ وقت تصورش را نمی کرد ملیحه به شیراز برگشت و چند ماهی بعد بچه ا ش به دنیا امد او صاحب دخنری شده بود. زینب هم دور روز بعد از بچه دار شدن ملیحه بچه دار شد البته یک پسر ! شوهرش سر از پا نمی شناخت . او دیگر حالا محبت دو چندانی به زینب و فرزندش می کرد، سر آمد همه فامیل شده بود ازمهر و علاقه اش به خانواده هر دو تقریبا زندگی ارام و خوبی داشتند در همین حبن بود که زینب فرزند دوم خود را بار دار شد الیته با فاصله یک سال از فرزند اولش نمی دانست که خوشحال باشد یا ناراحت اخر او تازه 18 ساله شده بود و صاحب دو فرزند ، شوهرش وقتی حول و اضطراب زینب را دید به او گفت : نگران نباش ان شا اله که قدمش پر رزق و روزی می باشد و ما به همین دو بچه کفابت می کنیم و دیگر بچه دار نمی شویم دل زینب به زندگی گرمتر شد وعلاقه اش به شوهرش بیشتر فرزند دومش به دنیا امد او نیز یک پسر بود ان هم چه پسری از همان بچگی اش شیطان بود و زبل ......ادامه دارد

دوستان عذر من را بپذیرید اگر دیر به روز می کنم هر چه فرزندم بزرگتر می شود کمتر به من اجازه پشت سیستم نشستن را می دهد در ضمن سیستمم هم دچار مشکل شده و کنون هم با سیسنم همسرم وبلاگم را به روز کردم .ا ن شا اله که به بزرگواری خودتان اینجانب را ببخشید در ضمن یکی از دوستان در خواست دعا و بر طرف شدن مشکلش را از شما سروران گرامی داشت و دیگر دوستی درخواست بر اورده شدن حاجت دوستش را از شما عزیزان داشت ان شا اله که همه دوستان به مراد و مطلب خود برسند در حق همدیگر دعا می کنیم و التماس دعا از همه سروران...


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24ساعت 9:11 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

تصمیم بر آن شد که ملیحه با نامزدش ازدواج کند  و چند روزی بیشتر از این تصمیم  نگذشت که رسما  مراسم عروسی سر گرفت وملیحه علاوه بر اینکه دوست صمیمی زینب بود زندایی زینب نیز شد .محل کار دایی زینب بیرون از روستا ودر شهری دور از روستا بود به   همین خاطر ملیحه مجبور شد تا بعد از عروسی کوله بار خاطرات دورات کودکی خود را ببندد و عازم شهر و دیار غربت  شود تا خود را آماده کند برای شروع زندگی دیگری با مکان ، شخص و مسئولیتهای جدید .

 یکسالی از عروسی ملیحه می گذشت زینب مانده بود  و خاطراتش با ملیحه که شخص جدیدی به خواستگاریش امد فکرش را  هم نمی کرد ، همیشه در دوران کودکی خودش می گفت : نکند که یک روزی این شخص به خواستگاری من بیاید؛ قیافه  قشنگی نداشت چون پوست صورتش در اثر یک بیماری خراب شده بود ، چند سالی هم بود که در بیرون از  روستایش و در یکی از شهرهای بزرگ کشور زندگی می کرد . اما از دل خانه ایی امده بود که همیشه می گفت : ایا می شود روزی من یکی از اعضای  این خانه باشم و در میان جمع صمیمی این فامیل . بله ان شخص از حیاط خانه ملیحه بود و کسی نبود جز برادر ملیحه ،  ترس و دلهره دوران کودکی همراه با اروزیش هر دو با هم  با هم به حقیقت پیوسته بود مانده بود کدامین یک از این دو را انتخاب کند ارزویش را یا .....

مادر زینب جارو به دست دنبال زینب در حیاط خانه می دوید که دختر ،  تو بیخود می کنی جواب رد بدهی ، چه کسی از این بهترمی خواهی به خواستگاریت بیاید ، هم دیده و شناخته هست و هم خانه و زندگی و شغل مستقل دارد حالا قیافه ندارد که نداشته باش ، انسانیت و خانواده که دارد ، عقل و شعور که دارد و .....

زینب می گریست و فریاد می زد که نه من نمی خواهم که مادر بزرگ هم وارد میدان شد که چه کسی بهتر از این پسر ، ایمان که دارد وجدان که دارد و سرانجام قرار عقد گذاشته شد و زینب 14 ساله بر سر سفره عقد نشست ، ترس وجود زینب را را گرفته بود یعنی اینده من چه می شود ، ایا خوشبخت می شوم  ، ایا دوست نداشتن قیافه محمود بر روی زندگی من اثر می گذارد این سوالات مرتب از ذهن زینب می گذشت که بله بر زبانش جاری شد و زندگی و اینده خود را رقم زد .

هنوز چند ساعتی از امضایش پای دفتر ازدواج نگذشته بود ، که قرار مراسم عروسیش را برای اخر هفته گذاشتند .  شوهرش را در پای سفره عقد که دیده بود دیگر ندید تا برای خرید عروسی که با خانواده هایشان به شهر رفتند . هنوز حرفی با هم رد وبدل نکرده بودند که ، اخر هفته شد و زینب خود را در لباس عروسی دید و در جشن سه شبانه روزش .در خانه مادر شوهر به حجله رفت  و سه روز بعد از عروسی او هم کوله بار سفر را بست و همانند ملیحه راهی دیار غربت شد ...

ملیحه توسط نامه با خبر  شد که برادرش با زینب ازدواج کرده ولی نتوانست به خاطر ماموریت شوهرش ، خود را به مراسم عروسی  برساند . حالا دیگر این دو دوست قدیمی نسبت های جدیدی با هم پیدا کرده بودند همراه با شباهتهای زیادی در زندگی .هر کدام به شهری دور از روستایشان کشیده شدند .به دور از هم ولی دلهایشان نزدیک به هم بود خیلی نزدیک...

بعد از چند ساعت توی اتوبوس نشستن ،‌ زینب به محل زندگی جدیدش وارد شد .شهری شلوغ ، پر از همهمه با سر وصدای فروان به دور از آب و درخت و کشاورزی ،خانه ها کوچک و بهم چسبیده ، محله ها پر از آدم ،زندگی کاملا ماشینی قدم در ساختمانی دو طبقه گذاشت که یک حیاط کوچولو در جلو و یک حوض کوچک در وسط این حیاط که باید با سطل از فشاری سر کوچه ابش می کردند،  هر طبقه دارای  دو اتاق بود که یک طبقه را شوهرش اجاره داده بود و طبقه دیگر در اختیارشان بود.

از آغاز چند روزه زندگیش کاملا راضی بود ، چون شوهرش به راحتی توانسته محبت زینب را به خود جلب کند به او گفته بود که ......


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/6ساعت 2:40 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

فصل سوم : قصه های واقعی زندگی

دختری روستایی بود. اسمش زینب ، فرزند دوم خانواده ، پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود.دوران بچگی خود را در صحرا و بیابان و باغها می گذارند .خانه اشان قدیمی و اتاق اتاق بود و در هر اتاق یک پستو خانه و یک بالا خانه داشت  .گاهی روزها همراه پدر به صحرا و باغ می رفت و خار و سنگ و علف جمع می کرد .گاهی اوقات هم وظیفه بچه داری خواهر وبردارهای کوچکتر از خودش را بر عهده داشت . مواقع بیکاری اش را با دوستانی از جنس خود و هم سطح خانواده خود ، که در همسایگی اشان زندگی می کردند می گذراند .در میان این دوستان با یکی ازانها علاوه بر رابطه همسایگی رابطه فامیلی و خویشاوندی نیز داشت و به عبارتی ارتباط بسیارگرم و دوست داشتنی با این دختر داشت  . نام این دختر ملیحه بود فرزند چهارم خانواده و خانه انها نیز قدیمی بودو دیوار به دیوار خانه اشان بود ؛ با این تفاوت که خانه ملیحه درای یک دالان بزرگ و سه درب خانه بودکه هر خانه متعلق به یک بردار  و در هر خانه چندین اتاق تو در تو با  پستو خانه وبالاخانه بود  . تابستانها که می شد در این دالان هر سه برادرهمراه زن و فرزندانشان می نشستند و هر کس که می خواست  وارد خانه هر کدام از این سه برادر شود از دم دالان باید سلام می کرد تا انتهای آن ،جمع بسیار دوست داشتنی و رابطه بسیار گرمی داشتند .هر وقت زینب وارد خانه ملیحه می شد در دلش تالاپ و تولوپی به پا می شد و با خودش می گفت خوش به حالاشان چه صمیمیتی چه شور و هیجانی ای کاش من هم عضو این خانواده بودم یا خانه ما هم در این دالان بود. 

زینب در آرزوهای کودکی و شور و هیجان دوران بچگی پا به سن نو جوانی می گذاشت دیگر حالا او یک استاد قالی شده بود و دارای چندین شاگرد بود ، ملیحه هم همینطور او هم یک استاد قالی باف  شده بود و کلاسی برای خود تشکیل داده بود . هر دوی انها به سن ازدواج خود نزدیک می شدند .خواهر بزرگ زینب در سن 12 سالگی شوهر کرده بود  و حالا نوبت ازدواج  زینب فرا رسیده  بود ، ملیحه هم از کودکی شیر خواره که بود ، برای پسر عمه اش نامزد شده بود ، البته پسرعمه ملیحه دایی زینب هم می شد . هر دو خاطرات کودکی ذهنشان هنوز زنده بود که  به مسئولیتهای بزرگ زندگی باید فکر می کردند. دوران حساسی را پشت سر می گذاشتند ، زینب دوران سختی را می گذارند چون که باید از میان خواستگاران با یکی از آنها ازدواج می کرد و ملیحه دوران سخت تر از زینب ، چونکه نامزدش پس از چندین سال نامزدی قصد داشت با دختری دیگر ازدواج کند .در همین گیرودار بود که خانواده ملیحه با خانواده نامزدش دچار کشمکش شدند من باب اینکه شما که اسم دختر ما را برداشتید ؟! چرا برای پسرتتان از دختر دیگری حرف می زنید ؟

در همین کشمکشها و بحث های فامیلی کار به ناله و نفرین کشیده شد که اگر ازدواج این دو نفر سر نگیرد ان شا اله که خیر از زندگی تان نبینید ، و سرانجام تصمیم بر آن شد که ..... 

داستان ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 1:27 عصر توسط مهتاب عالمتاب نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin